AuXin



وبلاگ باید یک سنسور داشته باشد و هنگام ورود ضربان قلب، فشار خون، سطح هورمون ها، ناقل های عصبی، دمای بدن را بسنجد و اگر در شرایط نرمال بودی اجازه ورود دهد. تا هروقت که احساس کردی قلبت تا چنددقیقه دیگر می ترکد، یا مغزت دارد آتش می گیرد، نتوانی احساسات آنی و گذرایت را share کنی. باید بتوانی یک وقت هایی که در اوج نیاز به حرف زدن بودی، زیپ دهانت را بکشی. باید یاد بگیری هروقت دلت بیش از اندازه ارتباط با آدم هارا خواست، به گوشه اتاقت بخزی، قهوه بنوشی، کتاب بخوانی و موبایلت را در عمیق ترین حفره کمد قایم کنی. باید بتوانی تنهایی، پیاده روی بدون مقصد بروی، بدون مقصد، بدون مقصد. باید یادبگیری گاهی فقط نگاه کنی، نظراتت را برای خودت نگه داری. باید بندبازی بین پویا بودن و هیجان زده بودن را حفظ کنی. آخ. من، هیچوقت از ابراز احساساتم نترسیده ام. از نوشتن آنها. اما الان، دیگر فکر می کنم، جهان آنقدر مهربان نیست، آنقدر مهربان که من تصورش را می کردم. دیگر فکر می کنم باید آن شاخه ی درختی باشم که آرام و ساکت به تماشای جهان نشسته. و با رشد پسینش خواسته از خودش محافظت کند. حتی اگر اشک هایش به دلایل نامعلومی روی زمین می چکیده.

Anoice-Ripple


آخرین جستجو ها